از خونه تا سر خاکت نیم ساعت بیشتر راه نیست ....
دلم امروز خیلی گرفته بود ...لباس هامو پوشیدم
طرفای ساعت 9 اینا بود .
کتونی هامو پام کردم و به سمت مزارت راه افتادم ...
کنار سردر مزار یه سوپری کوچیک هست از اونجا خرما و شمع گرفتم طبق عادت همیشه ام ..
گلاب اصل کاشان که سوغات مامان بزرگ بود رو از تو کوله ام در آوردم و ریختم رو سنگ سرد و سیاهت
بغضم ترکید و زار زار گریه کردم ....
درد و دل کردم و خودمو سبک .....
با دیدن تاریخ تولد و وفاتت آتیش به جونم میزدن ....
تولدت بهار 71 و وفاتت بهار 90 .....
از بهار بیزارم چون تو رو ازم گرفت ....
میدونم اگه بودی
اشکامو پاک میکردی و میگفتی :آباجی آروم باش ....من اینجام
درست مثله وقتی که بابا رفت پیش خدا ....
بامداد تو واقعا بامداد بودی ....
+خدایا خودت کمکم کن تا با این قضیه کنار بیام ....
++درسته آدم شوخی ام البته در ظاهر اما باطنم داغونه ....